وای امروز اومدم دیدنت عسل یعنی دیشب خونه مامانی بودیم تا صبح بریم خونه سارا اما بعد اظهر مرخص شدن .
امروز حسابی عسل رو خوردم اما حس می کنم کم بود مدام باهاش ور می رفتم سارا می گفت زهرا بسه بیدارش نکن ...
وقتی بیدار بشه شیر می خوره یک ساعت وبعدش تا 4 ساعت خوابه ...
بوش کردم .بوسش کردم .دل کندن ازش سخته !
وای خدا چقدر جیگره!خدا حفظش کنه،نفس من...
*کنار دستش می خوابم ،با موهاش بازی می کنم ،به پوست بلوریش زل می زنم ،اشکام سرازیر می شه دستاش رو توی دستم گرفتم و فقط
بهش خیره شدم،از دیدنش سیر نمی شم ،باور نمی کنم این همه عسل من بعد از 15 سال انتظار ....
چقدر سخته بهش می گم عسل خیلی منتظرت بودم ...خدا تو رو خاص برای من طراحی کرده عسل خانم.....
*موقع رفتن می شه ...بغضم می گیره دلم می گه بمون پیشه عسل اما عقلم می گه نه برگرد برو خونه شروع کن به درس خوندن بزار
تو آینده عسل بهت افتخار کنه!
*خدایا بابت حضور عسل اگر هزاران بار بگم ممنونم کمه....
کلمات کلیدی: روزهای قبل از مهاجرت، عسلک