شازده کوچولو. به این ترتیب کم کم من زندگی کوچک و غم انگیز تو را شناختم. . . . .
برای مدت زمان زیادی تو جز تماشای غروب آفتاب سرگرمی ای نداشتی. من این نکته را تازه صبح روز چهارم فهمیدم، وقتی که گفتی:
_ «من خیلی به غروب آفتاب علاقه مندم.»
_ «بیا برویم و غروب آفتاب را تماشا کنیم. . . . . . »
_ «. . . . . ولی باید صبر کنیم. . . . . »
_ «صبر برای چی؟»
_ «برای این که وقت غروب آفتاب برسد.»
اول خیلی تعجب کردی، اما بعد به خودت خندیدی و گفتی:
_ «هنوز فکر می کنم که در سیاره خودم هستم.»
بله، در حقیقت همه می دانند که وقتی در آمریکا ظهر باشد، در فرانسه خورشید در حال غروب کردن است. اگر کسی بتواند در عرض یک دقیقه خودش را به فرانسه برساند، می تواند غروب آفتاب آن جا را ببیند. ولی متأسفانه فرانسه خیلی از آمریکا فاصله دارد. اما در سیاره کوچک تو، فقط کافی بود صندلیت را چند قدم جا به جا کنی، آن وقت می توانستی بارها غروب آفتاب را تماشا کنی. . . . .
گفتی: «یک روز من غروب آفتاب را 44 بار تماشا کردم.»
بعد گفتی: «می دونی. . . . . وقتی آدم خیلی ناراحت است، تماشا کردن غروب آفتاب را دوست دارد.»
_ «پس آن روز که 44 بار غروب آفتاب را تماشا کردی غمگین بودی؟»
اما شازده کوچولو جوابم را نداد.
***مجبورم برای پیشرفتم حسی رو نابود کنم !یک جایی یک روزی اوضاع بهتر بهتر میشه....
خدایا م ب خ ت و ن ب ج پ و پ و ن و ع و ع ج گ کنار هوام رو داشته باش .
کاری کن جز تو نبینم !
*چقدر اتفاق افتاده این هفته و هفته دیگه می افته
اما بغض لعنتی نمی زاره !
لعنت به بغض و غریبه بودن تو وطنت .....و حتی توی خونت !
و ....
کلمات کلیدی: بغض، شازده کوچولو