ساعت 12 ظهر به ش زنگ زدم در سالن پذیرایی خونه مامانی.مامانم سمت راست مامانی سمت چپ نشسته بود .
زنگ زدم مامان ش گوشی رو برداشت .ش خونه بود گفتم سلام خوبی و اینا و
بعدش قرار بود 3 شنبه بره پارک مادران ولی مثل اینکه معده درد گرفته بود و نرفته بود
یکدفعه گفتم می خواهیم برای داییم مزاحم بشیم اجازه می دی ...جانم از خنده غش کرد دختر بور من .دوست گلم .
گفت سن داییت و من گفتم ش دایی من 33 سال سن داره ولی هم فکرش هم ظاهرش در حد 28 سال است.
گفتم نظرت چیه؟^_^
گفت زهرا شوکه شدم ته دلش می خندید عزیزم .گفت باید فکر کنم و قرار شد فردا جواب بگیرم و اگر راضی بود مامانم زنگ بزنه
و با مامانت صحبت کنه،امروز احساس کردم مال هم هستن آخه سال پیش هم شرایطی شد و ش راضی بود انگاری .
من همه چیز رو به خدا سپردم....آرزوم هست دو تاشون خوشبخت باشن و بشن.
آمین
کلمات کلیدی: ازدواج دایی